واژه ادبیات.شعر.مطالب گوناگون.سرگرمی.شعرهای فرزانه طاهری.مطالب دینی.مطالب علمی.دانلود کتاب.دانلودشعر.
| ||
|
افسوس برمن
افسوس برمن که بجای تو به تماشای گذرثانیه هابنشستم وبه آنهاچشم دوختم داردتمام میشود... صبرکن داردتمام میشود ازیک تا....بشمار مثل ردکردن مهره های تسبیح درانگشتان مادر چه بازی کودکانه ای!! ده ..بیست..سی..چهل.. صد! ازبازی خارج میشوم... مثل عشق که دریک اتاق دربسته خلوت تمام میشود... احساس گنگی میکنم!! برای شمردن بدیهایت... انگشتهایم راکم می آورم!!! اگرمیشدموهای سرم رامیشمردم آنهابه اندازه غمهایم هستند... نوازش تورابیادنمی آورند حتی معنی واژه نوازش رانمی دانند! افسوس برمن افسوس!!! که هیچکدام ازفعلهای تو برای من صرف نمی شوند! ودرکلام تو واژه واژه کم میشوم...
مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم...
مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم آن روز بزرگ...
ذستهای توبرایم پلهایی بودندکه مرامی بردندتاحضورگرم عشق...که شدم پرازخوشبختیها...
گرچه درفصل سکوت توبهاران وبهاران رامی رویانی که تن وحرف ولب وگیسوودستان توگلهای بساتینش هستند
آه اماوقتی توسخن می گویی وبهاران وبهاران رامی رویانی
توخودمیدانی که خوشبختی بی پایانیست باتوبودن
بودن ... وسخن گفتن ولبخندزدن...
بغض صدهاغم رامی توان ترکانددریک لحظه باتوبودن
سهم کن بامن لحظاتت را
که سراپابغضم...
وقتی بهاربیاید
وقتی بهاربیاید همچون رسول حق باآیات مجسم واندرزهای صمیمی پیامی ازتوبرایم خواهدآورد بادشتی ازگل زنبق سرشارازعطرسخاوت که مرامی برندتاحضورگرم عشق وقتی بهاربیاید میلادراتجربه خواهم کردازگیاهان برون آمده ازسنگ ونفس های گرم زمین وقتی بهاربیاید امیدراتجربه خواهم کرد ازکبوترهایی که درچشمهایشان خورشیدهای کوچک می درخشد وقتی بهاربیاید دردشت چشم انتظارباران ازابرباران زاهمدلی راتجربه خواهم کرد وسکوت باغ اندیشه ی من خواهدشد آزادگی رااز سبزه های روییده بربام کاهگلی تجربه خواهم کرد وبه شکرانه ی این موهبت سرسجاده ی سبز سجده ی شکربجامی آرم وقتی بهاربیاید درکوچه باغهای خاطره غزل عاشقانه خواهم خواند به درختهای صبورباغ سلام خواهم کرد وبه پرستوهای کوچک خیرمقدم خواهم گفت باقطره های آب چشمه تسبیحی خواهم ساخت وبه اندازه ی هردانه ی آن نام توراخواهم برد وقتی بهاربیاید رازتورااقاقیهافاش خواهندکرد باگلبرگهای اقاقیادفتری خواهم ساخت دفتری پرمعنی پرزپیغام بهار...
کوآن غروبهای فراموشی؟
کوآن غروبهای فراموشی؟ کوآن کلبه های گلی؟ تنهایی مراتوچه میدانی وقتی غریب واربه کنارپنجره می آیم وقتی به مرغان باغ می نگرم پرنده های غریب پروازرابیادمن آرید حس میکنم که رازدلم راباهیچکس نتوانم گفت شایدپرنده محرم خوبی باشد شایدپرنده همسفرم باشد درآسمان آبی بی ابر شایدکه پرگشودن ازاین تنگنای بی روزن آسانترازنشستن وماندن باشد همچون درختهای خشکیده به دشتهای خالی دورازدسترس می نگرم به مردمانی که ازمن دورند وبه حقارت ماندن وحقیرشدن پرنده های غریب پروازرابیادمن آرید...
باورکن
این پاره خط کوتاه تر میشود... وجمله هاازهم می پاشند.. دلم وسعت می خواهد.. وسعتی به پهنای سایه های درخت فندق وآرامشی به اندازه یک فندق....
توصیف واژه ها
چگونه میتوان توصیف کرد: نبودنت را... نداشتنت را... ندیدنت را ؟ وقتی هیچکس مسئولیت افعال منفی رابعهده نمیگیرد... نفی کردن درد چه شهامتی میخواهد!!
سکوت
یک نفرنی میزندتنهایی خودرا
یک نفرنی میزندتنهایی خودرا دلتنگی زبانی که شکایت دارد.. درمیان همه سکوتها نی ازهمه خوش صداتراست فاجعه قبلااتفاق افتاده.. ازهمان جایی که شروع کردیم.. همین حالافرداتمام شد.. همه چیزنابودشد همه چیزباقطره اشکی ازگوشه چشمانم فیصله پیداکرد.. اماهنوزبغض هایم شکسته نشده!! دوست فراموشکارم چه آرام بخواب رفته ای!
قلمستان
وقتی که بامنی
وقتی که بامنی وقتی که باتوام حرفی نمیزنی حرفی نمیزنم پروانه سان به شوق درپیله ی خیال ابریشمی زشعر گردتومی تنم ای بالبان تو یک باغ خنده گل پرغنچه می شود ازخنده دامنم ای آفتاب گرم وقتی توبامنی حس میکنم دوروح روییده درتنم! دستان ماپلیست باعشق استوار آنسوی پل تویی این سوی پل منم...
تاکی به انتظاربمانم؟ تاکی به انتظاربمانم؟
درباغ زردوقرمزپاییز باباغبان پیر که ملول است ازخزان درسایه روشن ابرغمناک می شوم ازقطره های اشک نمناک می شوم من تاطراوت امید من تاشکفتن لبخند تاانتهای گریه... تابه ابد... صبرخواهم کرد شایددوباره بیایی ازدوردست باد شایددوباره بپرسم تورازباد شایددرون هرتبسم یک کودک به خواب درزیرپرتویی زلای ذرختان بیشه زار درجمع پرعطوفت مرغان مرغزار درقطره ای زلال که تابدزآفتاب یابم توراکه چه سخت است انتظار!!
آشتی کن بامن
آشتی کن بامن که من ازتنهایی لبریزم
دست من معنی تنهایی ودلم واژه ی بیتابیهاست کنارپنجره بنشین ونگاهت راروانه کن بسوی خشکترین باغهای نگاه که نگاهم باشد آشتی کن بامن که من ازتنهایی لبریزم دست من معنی تنهایی ودلم واژه تنهاییهاست فصل فصل روییدن هاست... بازهم یادتودرسینه ی من گل کرده!! دست من دامن این دامنه ها تابیابندتورا تاتواز قله ی شک برگردی وزمستانم رابابهارنفست آب کنی آشتی کن یامن ونگاهت راپی دیدار نگاهم بفرست تابدانی تو.. که یکپارچه بودن چه صفایی دارد!!
توکنارمن نشسته خبرازدلم نداری زچه روبه من نگاهی نکنی به چشم یاری؟ زندای دل شنیدم که به من به یاس میگفت : به همیشه باتوبودن نبودامیدواری.. دل من به جستجویت به هزارراه میرفت تاکجاتودورگشتی که نشان وره نداری!
چه صبوربودابرچشمم که نگاه داشت بغض خودرا ! تونبوده ای پریشان خبرازدلم نداری..!! به کبوتران دستت که زدست من گریزند به هزارطعنه گفتی که به من نظرنداری..
یادت بخیرباد
یادت بخیرباد که این روزگارمن می آورم بیادکه بودی کنارمن دیریست ازبرمن رفته ای ولی! باقیست جای خالی تودرکنارمن درلحظه های بی کسی وناامیدیم سنگ صبورمیشدی ورازدارمن چون موج بودی ونزدیک میشدی گه دور میشدی به شتاب ازکنارمن من برج پیروخسته که می ریخت هرزمان توچون کبوتری که نشیندبه بام من باآن دل حزین بتو لبخند میزدم تاننگری به چهره ی اندوه بارمن درحدمن نبود که بخوانم تورابه خویش! بااین یقین که تویی بی نیاز من مامورخودشدم که به وهم وخیال هم هرگزگمان نبرم که تویی بیقرارمن!! همراز میکنم غروب افق رابه جای تو چون دورگشته ای توزشهرودیارمن گفتی زدل برون رودآن کس زدیده رفت ازدیده ام نرفته ای برون که شوی خاکسارمن! ازآن مترس که فراموش من شوی ازآن بترس که هجربرآرددمارمن! باورنمیکنی زخداپرس اوندید!! جزگریه ودعای توبعدازنمازمن! این رابدان به هرکجایی وهمراه هرکسی!! جزفکرویادوخاطرتونیست کارمن! تاآن زمان که بازبخوانی مرابه خود می خواهمت دوباره بیایی کنارمن..
بهار دعوت کندبهارتورابه طراوت به تازگی پیغام دادبلبل عاشق به نغمگی داردنشانی ازآن بی نشان بهار این فاش میکندشکوفه ونرگس بسادگی باهراذان باددرختان سبزه زار سررافروبرندبه اظهاربندگی فصل بهاربین وقیامت بیادآر بایدکه جوردگردیدزندگی رودرزلال بهاران بشوی چشم تانظم بنگری ودلیل یگانگی چون رفت موسم دی هرچه بنگری دراین جهان نبودونیست تابه ابدجاودانگی...
مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم
مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم آن روزبزرگ دستهای توبرایم پلهایی بودندکه مرامی بردندتاحضورگرم عشق...که شدم پرازخوشبختیها...
گرچه درفصل سکوت توبهاران وبهاران رامی رویانی که تن وحرف ولب وگیسوودستان توگلهای بساتینش هستند
آه اماوقتی توسخن می گویی وبهاران وبهاران رامی رویانی
توخودمیدانی که خوشبختی بی پایانیست باتوبودن!!
بودن ! وسخن گفتن ولبخندزدن...
بغض صدهاغم رامی توان ترکانددریک لحظه باتوبودن
سهم کن بامن لحظاتت را..
که سراپابغضم...
دخترآوازه خوان آن دخترآوازه خوان که ازخاک می خواند وبه ذره ذره دلتنگیش چنگ می زد چون باران پاییزی غمگین برخط توبارید آنجاکه درمیانه ی راه باتردیدایستاده بودی وآفتاب راباباران اندازه می گرفتی وندانستی چشمهای بارانی من به بلندای آفتاب می ماند واضح وآشکار من یک توده ابرم که درآسمان آفتابی تومی بارم می بارم می بارم تاتوآفتابی ترشوی...
شهیدگمنام شعرمن است! شعرشهیدم رابادستهای خوددرگوردفترم به خاک سپردم بدون آنکه کسی بفهمدکه اوچه بود ودرراه که شهیدشد... تنهایادی ازاوباقیست وقتی سخن می گفت ازتنهایی من... ازتنهایی تو... ازتنهایی ما... ازتوحیدعشق... ازنبوت فصل... ازمعادخاک... وقتی آن رابرای تومی خواندم درتوسکوت حاکم بود بی هیچ واکنشی شهیدگمنام راچه کسی باورخواهدکرد؟
قلم وکاغذمن می نشینم تنهابامدادی دردست وورقهای سفید چون کبوترهایم که گهی می بوسم زیربال وپرشان نرمی وگرمی بال آنها به من احساس عجیبی بخشد! مثل احساس رهایی ازبند
جنگ سردیست میان قلم وکاغذمن قلمم می خواهد بنویسدازننگ ازدورویی ودورنگی ونفاق ازتهاجم ازقهر ازشب طوفانی ازهوای دلتنگ قلمم می خواهد بکشدقویی را برسر چشمه ی عشق که چه مسموم هوایی دارد... یابه تصویر کشد باغی را که محیطش شده دیواربلند ورهی بی پایان! وچراغی خاموش... نازنین دفترمن قلب سپیدی دارد اوورق می خوردو فریادی می کشدبرقلمم که برویم ننویس ناامیدی وملال! بنویس ازهجرت بنویس ازپرواز ازپرستویی که بارسفرمی بندد درشب طوفانی وبرایش تصمیم چقدرآسان است بنویس ازچشمه که سرازسنگ برون می آرد وروان می گردد روی خاک غربت تاکه سیراب کند تشنه ای راکه عطش عقل وهوشش برده بنویس ازمعنا ازحقیقت که بسان خورشید واضح وپرنوراست! ونمی پوشاند ابرتردیددگررویش را قلم ودفترمن هردویارنداگر پی به این رازبرند که سپیدی وسیاهی گرچه متضادندبهم! درکناردگرند.. معنی یکدگرند...
می خواهمت
می خواهمت کنارچنان سروآب را می خوانمت به شعروترانه بهرغرل باتوتوان سروددوصدشعرناب را!! می جویمت میان هزاران گل قشنگ درکوه ودشت ودامن وهرچشمه ساررا می پویمت که وسوسه ام میکنی به خود پروانه ای که باز نمودی دوبال را می سایمت چومهربه پیشانی خودم می بوسمت محال نباشدخیال را می بویمت چوخاک که باران زده به آن بوی توزنده کندخاطرات را می دوزمت به مخمل چشم سیاه خود شایدتورادوباره ببینم به خواب ها می دانمت که درتصورمن جاگرفته ای!! درباورم تویی وندیدم سراب را! می دارمت نگاه اگرچه توبسته ای ازهرطرف بسوی منه خسته راه را می پایمت زدورسرهرکوی وبرزنی باآنکه سوی من تونکردی نگاه را.. می پرسمت که به چشم توکیستم؟ ازتوچه پرسشی ؟که ندادی جواب را... http://www.kalamat.loxblog.com
اوهام عاشقانه
راهی که بینهایته!.. میگذرم ازلبخندتو که گنگ وبی صداقته!! ردمیشم ازمرزدلت که منوتوش راه نمیده دورمیشم ازتوجایی که هیچکس توخوابم ندیده! اوهام عاشقانه رو من ازخودم دورمیکنم.. اگه دلم راضی نشه ! من اونومجبورمیکنم... پابنداون کس نمیشم که منوتنهامیذاره... درعین بی تفاوتی!! روقلب من پامیذاره اونکه میگه بدون عشق زندگی ممکن نمیشه!! ازآتیشه سوزان عشق کنارنشسته همیشه ندیده که طوفان عشق ویرونی ببارمیاره کی میتونه تودام عشق بسادگی تاب بیاره؟ من کنج سردرگم عشق تنهانمیخوام بشینم.. من نمیخوام توآینه چشماموغمگین ببینم... گلهای زردعشقمو بدست پروانه میدم.. خسته شدم ازعاشقی.. بسکه مصیبت کشیدم!!
بین من وتو تنهاسکوته.. حرفهای سکوت همیشه پوچه!! سکوت برامون گنگ ومبهمه! میونمونوبهم میزنه... حرفاش میتونه گلایه باشه... حتی میتونه کنایه باشه!! معنای اینکه حرفی نداری... میخوای بری وتنهام بذاری... وقتی ساکتی دلم میگیره انگاری عشقم داره میمیره... هزارتامعنی توی سکوته!! لحظه سکوت سردومتروکه!! سکوتوبشکن ازش بیزارم باسکوت نگوحرفی ندارم.. نذارلبامون بمونه بسته تنهابشینیم من وتوخسته.. تودرچه فکری؟کاش میدونستم!! خوندن فکروکاش میتونستم.. حس میکنم که اینجازیادم.. بدست سکوت دادی بربادم... میرم/ توسکوت تنهابشینی.. شایدکه بهترمنوببینی...
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |